“انسان باشيم” از فريدون مشيرى

“انسان باشيم” از فريدون مشيرى دانه می چید کبوتر به سرافشانی بید لانه می ساخت پرستو به تماشا خورشید صبح از برج سپیدارن می آمد باز روز با شادی گنجشکان می شد آغاز نغمه ساران سراپرده ی دستان و نوا … Continue reading

حریم دوست – ناشناس

ناشناس مهرخوبان را همیشه میتوان در یاد داشت میتوان درسینه ی خود كلبه ای آباد داشت دور از اندیشه ی نامحرمان دراوج عشق میشوداندیشه ای هم پاك هم آزاد داشت میشود اندرحریمِ قلب ها بامعرفت با صفای دوستیها تاابد فریاد … Continue reading

غروب و جمعه و پاييز – کیوان شاهبداغی

غروب جمعه پاييز و چشمانی كه تا باريدنش تنها به قدر يك بهانه فاصله باقيست غروب و جمعه و پاييز عجب تركيب دلتنگی كنون بايد همين امروز اين لحظه در غروب جمعه پاييز، برخيزم و دنيای خودم، آنگونه ای سازم … Continue reading

زاهد – هما مير افشار

ازهما مير افشار عاشق نشدي زاهد، ديوانه چه ميداني؟ در شعله نرقصيدي، پروانه چه ميداني؟ لبريز مي غمها، شد ساغر جان من خنديدي و بگذشتي، پيمانه چه ميداني؟ يك سلسله ديوانه، افسون نگاه او اي غافل از آن جادو، افسانه … Continue reading

ساز دل

ازسعيده طباطبايى ﻧﯽ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﺩﻑ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﺁﺗﺶ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﺟﺎﻧﺎ ﺑﺰﻥ ﺁﺗﺶ ﺗﻨﻢ ﺑﻪ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﺳﺎﺯ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﮐﻮﮎ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺳﺎﻏﺮﻭﺟﺎﻡ ﺷﺮﺍﺏ در محفل سيمين وَشان جام گوارا ﻣﯿﺰﻧﯽ ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﭼﻨﮕﯽ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺰﻥ ﺭﺣﻤﯽ … Continue reading